خــوب ِ مــن ،
.
همین جا درون شعرهایم بمان
.
تا وسوسه یِ دوستت دارم هایِ دروغینِ آدمها مرا با خود نبرد
.
به سرزمین هایِ دورِ احساس ؛
.
من اینجا هر روز با تـو عاشقی می کنم بی انتها
.
شعرِ من بهانه ایست برای مـا شدن دستهایمان
.
تا تکرارِ غریبانه یِ جدایی را شکست دهمــ...
خوب میدانم!
تقدیر را بهانه کرده اند برای نرسیدن من به تو...
باور کن هیچ مانعی نیست؛
فقط به گمانم...
شاید هنگام نگارش تقدیرمان،
خدا عطسه کرده باشد!
همین...
به صبر که اعتقاد داری؟
و سکوت می کنیم ...
هم من...
هم تو...
اصلا بیا یک خط زیر قانون خط های موازی بنویسیم...
دو خــط موازی هیــچ وقت به هـم نمی رسند...
اما...
این دلیل نمی شود هـمدیگر را دوست نداشتـه باشند
و روبروی شما دست و پام می لرزد
به گفتگو نكیشده صدام می لرزد
همان از اول دیدار ، بند بند تنم
به محض این كه بگویم سلام ، می لرزد
هراس عشق قرار از كفم برون برده
دلی كه دلهره دارد ، مدام می لرزد
و خواستم نشود فاش گریه هایم باز
نمی شود ؛ چه كنم ؟! شانه هام می لرزد
بگیر دست مرا بین دست هات ، تا
كسی نفهمد از این دو ، كدام می لرزد